پیوند آسمونی آرش و فاطمهپیوند آسمونی آرش و فاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

وبلاگ زن و شوهری که برای بچه ها میمیرند

حاضر جوابی های کودکانه

1390/8/16 12:44
نویسنده : آرش و فاطمه
1,110 بازدید
اشتراک گذاری

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجودى پستاندارعظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است. دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم. معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟ دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

************ ********* ********* ********* **

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟ مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود. دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!

************ ********* ********* ******

 عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله. یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

************ ********* ********* ********* ********

 معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود گفت بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود. بچه‌ها گفتند: بله معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟ یکى از بچه‌ها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

خاله هدي ياسمين زهرا
16 آبان 90 13:04
عيدتون مبارك. انشااله سال ديگه اين موقع ها جشن رو توي خونه خودتون ميگيرين
مامان مهنا
16 آبان 90 13:50
مامان ایلیا
16 آبان 90 17:20
سلام عیدتون مبارک ایشالا سال دیگه یه نی نی خوشگل بغل بگیرین مثل گل پسر من
مامان امیرناز
17 آبان 90 18:04
سلام خیلی جالب بود مرسی عکسای جدید امیرجونمو ببینید
مامان ترنم کوچولو
18 آبان 90 12:21
خیلی زیبا بود و انسان رو به تفکر وا میداره.واقعا بچه های این دوره زمونه خیلی باهوش و حاضر جوابن و این مسئولیت ماهارو چند برابر میکنه.امیدوارم همگی بتونیم مامان باباهای خوب و موفقی باشیم.
مامان نفس طلایی
18 آبان 90 20:50
مامان سپهر
22 آبان 90 16:06
سلام مطالبتون خیلی جالبن مخصوصا این اخریه.با اجازتون لینکتون کردم
مامان علي خوشتيپ
24 آبان 90 2:19
نام علي : عدالت — راه علي : سعادت — عشق علي : شهادت — ذکر علي : عبادت — عيد علي : مبارک
مامان آرین
3 آذر 90 15:22
بچه ها بیاین ساندویچ
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
6 آذر 90 22:13
خیلی وبلاگ جالبی دارید. به ما سربزنید خوشحال میشیم.
امینه
8 آذر 90 0:44
سلام.خوبید.من وجواد الان حدودا 1سال و 3ماه و 18روز5ساعته که عقد کردیم امابه خاطر مشکل مالی نتونستیم بریم زیر یک سقف.امشب یکم ازش ناراحت بودم به چند تا وب مثل وب شمابرخوردم وخوندمشون.الان دیگه ناراحت نیستم.واسه ماهم دعا کنید
مامان ترنم کوچولو
11 آذر 90 13:41
سلام خیلی وقته نیستید؟اومدین یه سر بهمون بزنین..نینیم اومده ها