درد دل با کوچولوی آیندمون
میخوام واسه کوچولوی بابا یه کم بنویسم. من وقتی بچه بودم یه داستان شنیده بودم که هیچوقت یادم نمیره. یه بخشی از اون اینجوریه که خدا بچه هارو به صف میکنه و یکی یکی میفرستشون پایین تا به دنیا بیان.
حالا منم میخوام با کوچولویی که خدا برای ما درنظر گرفته و اون بالا بالاهاست کمی صحبت کنم:
سلام عزیزم. خوبی عسل بابا؟ امروز ١١/٨/١٣٩٠ . نمیدونم کی پاتو به این دنیا میذاری اما اینو بدون که من و مامان جونت میمیریم برات. پیداکردن یه اسم برات خیلی سخته چون اسمهایی قشنگ و دوست داشتنی کم نیستند. پس امیدوارم اسمتو هم با خودت بیاری.
یه کم امروز دلم گرفته. آخه مامانی جونت به شدت سرما خورده و خونه خودشونه. درحالیکه امروز دانشگاه داشت و همیشه اینجا پیش من بود. آخه میدونی که خونه مامان بزرگ و بابابزرگ صومعه سراست و خونه ما (یعنی این یکی مامان بزرگ و بابا بزرگ ) توی رشت.
وقتی با مامانت حرف میزنم اعصابم خیلی خورد میشه. بدجوری صداش گرفته و گلو درد شدیدی داره. هیچوقت نمیتونم تحمل کنم مریضیشو. میدونم الان داری به حرفام گوش میدی. پس از همون بالا واسه مامان جونت دعا کن و ازخدا بخواه زودتر حالشو خوب کنه عزیز دل بابا.
دوشنبه هفته دیگه عید قربانه و من میخوام شنبه و یکشنبه رو مرخصی بگیرم تا برم صومعه سرا پیش مامان گلت. خیلی وقته مامانی جون و بابایی جون و خاله سمانه و خاله سانازو ندیدم. خیلی دلم برای همشون تنگ شده گل بابا.
خوشگل من سلام منو به همه کوچولوهایی که اول صف هستند و قراره همین روزا به دنیا بیان برسون. بهشون بگو که الان شاید زندگی واسه مامان و باباهاشون سخت باشه اما به محضی که پاشونو بذارن تو این دنیا زندگی براشون گلستان میشه. راستی یکی از اون کوچولوها بچه ناز عمه مرجانه (دخترعمه بابا) که بزودی پاشو به این دنیا میذاره. اگه دیدیدش بهش سلام برسون.
مهربون بابا ، به فرشته های خدا هم سلاممو برسون و بگو کمکمون کنن که زودتر ازدواج کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون.
خیلی حرفا دارم که باهات بزنم اما دیگه تقریبا وقت اداری تموم شده و میخوام برم خونه.دوست دارم از الان تا وقتی بیای پیشمون. اون بالا مواظب خودت باش.
خداحافظ عزیزم.